دانلود رمان بهشت متروکه از پروانه شفاعی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یکی را باید حفظ کرد و دیگری را به کف آورد: شرافت و خوشبختی را میگویم و به بهانه رسیدن به خوشبختی نمیتوان از شرافت انسانی گذشت. خوشبختی را در پس یک اتفاق عجیب یا رسیدن به نفری در دور دست میپنداشتم ولی نمیدانستم تاوانی سنگین دارد تاوانی به قیمت روح انسانیام و وقتی معاملهاش کردم فهمیدم که خوشبختی یک بسته خریدنی نیست و اگر آرامش درون نداشته باشی با هیچکس و در هیچ جای این دنیا به دستش نمیآوری!…
خلاصه رمان بهشت متروکه
در اتاقش را با غیظ بست و با انداختن کوله اش روی تخت، به سمت پنجره اتاق رفت و در حالی که نفس های بلند می کشید نگاهش را به داخل حیاط کشاند. آخرین فروغ خورشید از دیدگانش پر می کشید، سایه روشن آخرین تشعشع آفتاب روی برگ های زرد و نارنجی درختان بلند حیاط رنگین کمان زیبای پاییزی را به نمایش گذاشته بود، اما با وجود تماشای این حجم از زیبایی خداوندی و زندگی در عمارتی زیبا و باشکوه باز هم… تصور چهره خشمگین پدر لرز بر اندامش می انداخت.
نگاهش به گریسلی افتاد که برای گرفتن آشغال گوشت از دست قادر، هن هن کنان با زبانی آویزان به او خیره شده بود. صدای بی امان زنگ تلفن همراهش او را به سمت کوله اش که روی تخت افتاده بود، کشاند. با شنیدن صدای شهرزاد از آن سوی گوشی چهره شهیاد به خاطرش آمد و با حرص تنها شنونده چاپلوسی های همیشگی شهرزاد شد. از صحبت هایش برمی آمد که برادرش هنوز از جریان یک ساعت پیش چیزی به او نگفته است. « کجایی تو دختر؟ چرا نیومدی کلاس پیلاتس؟
کلی منتظرت بودم گفتم عجب آدم بلانسبتیه این بهار؟ باز دو تا قطره بارون از آسمون چکید این دختر تنبلیش گرفت بیاد بیرون. ولی باور کن بهارناز بدون تو باشگاه صفایی نداره .» دندانهایش از حرص و خشم زیاد در حال بندبند شدن بود. دلش می خواست به او بگوید قصد داشت چه بلایی سر برادر احمقش بیاورد اما زبان به دهان گرفت و تنها با یک جمله ارتباط را قطع کرد: «امروز اصلا حالم خوب نیست، بعدأ باهات تماس میگیرم.» بعد از قطع تماس و انداختن گوشی روی تخت…