دانلود رمان فصل یاس های سفید از مهدیه سعدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نگاهش را از آسمان نیمه ابریِ روز گرفت و از پشت هالهی دود خاکستری رنگ سیگار، داد به حرف “p” انگلیسی که روی شیشهی بخار گرفتهی ماشین نوشته بود و کمی بعد محو میشد! قبل از آن هم این کار را زیاد انجام داده بود. نه فقط روی شیشهی شبنم زدهی ماشین و آینه و پنجره، بلکه پشت درِ همیشه بسته اتاقش،صفحهی اول و آخر خاطراتش، روی درخت انار انتهای حیاطِ خانه باغ قدیمی و روی ساعد دستش. پسرِ عمه آفاق میگفت نبض احساس است. به قلب میرسد. نمیدانست درست میگفت یا نه، اما میخواست دختر سرهنگ را آنگونه در قلبش نگه دارد…
خلاصه رمان فصل یاس های سفید
هوا چیزی بین گرگ و میش صبح بود. آسمان انگار تازه می خواست رنگ بگیرد. از پشت ساختمان های بلند مشرق شهر ذره ای از سرخی رنگ طلوع به درون تاریکی باقی مانده ی شب سرک می کشید. سرش را کامل به صندلی سپید راحتی تکیه داد و چشمانش را به کوتاهی پلک زدنی روی هم گذاشت. عاشق آن لحظه ای بود که رنگ ها بین صورتی و طلایی جنگ داشتند و لایه هایی از رنگ های گرم خورشید رویشان را کم می کرد. نفس که می کشید انگار تمام سرمای سپیده دم را با بوی خاص نسیم صبحگاهی، یکجا می بلعید و طولانی پس میفرستاد. ذهنش به هوای تازه نیاز داشت.
توی سرش هزاران آدم راه می رفتند و حرف هایشان را داد می زدند . از طرف دیگر سکوت دیوارهای خالی خانه دیوانه اش کرده بود . و در میان این تناقض تا میخواست چشم بچرخاند ، همه ی فضا جمع میشد در یک گوشه و بی هوا نگاهش گره میخورد به بوم رنگ شدهی کنج دیوار ! انگار هنوز هیچ برنامه ای برای روبرو شدن با صنم نداشت. بلاتکیف مانده بود میان حرف هایی که از شنیدنشان فقط یک روز می گذشت. کلافه نفس عمیقی کشید و دستانش را داخل جیب های هودی اش گذاشت. و همان لحظه که سرش را به سمت آسمان رنگ شدهی آن سوی پنجره می چرخاند، ساره با سری شال پیچی شده،
مویی آشفته چشمانی که از فرط بیخوابی قرمز شده بود، از اتاقش خارج و شد و درحالی که دمپایی اش را با صدا روی زمین لخت می کشید، به طرف سالن خزید. نگاه منگش لحظه ای روی تبسم ثابت ماند و بعد بی اختیار به لیوان چای دم نزده ی شب گذشته خیره شد. انگار تا آنها تصمیمی می گرفتند قرار نبود کسی آنرا از آنجا بردارد. بی حرف روی راحتی ولو شد و چشمانش را بست. نورخورشید حالا کم کم بالا می آمد و صورت او درست مقصد یکی از هزاران پرتوی نورش بود. اگر زمانی غیر از آن روز بود، پا روی پا می انداخت، چشمانش را در سکوت آرامش بخش خانه میبست…