دانلود رمان هم قبیله از زهرا ولی بهاروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
«آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینیفروشی مقابل مدرسهشان کشیده میشود و دلش میرود برای چشمهای چمنیرنگ «میراث» پسرکِ شیرینی فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانوادهاش را به قتلهای زنجیرهای زنانِ پایتخت گره میزند و دختر قصّه را به صحنهی جرمی میرساند که بوی خون میدهد و بویِ عود.
خلاصه رمان هم قبیله
امین سوت بلندی زد و صدای Wow گفتن تابان و آسمان بلند شد روشن خندید خنده هایش شبیه آنا بود. از خدا میخوام همیشه عاشق بمونید. عشق تنها نجات دهنده ی آدماست همه با لبخند به آنا نگاه کردند و او اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد اشکی که برای نبود هامون ریخته شده بود اما نه هامون سالهای آخر زندگی مشترک شان او دلتنگ هامونی بود که عشق را با او یاد گرفت. همان هامونی که برای به دست آوردنش جلوی همه ایستاد که هامون بعد از تولد روشن هیچ شباهتی به آن مرد عاشق نداشت.
مامان واسه بابام چی گرفتی؟ روشن، جعبه ی کادویی را به سمت عطا گرفت. عطا با هیجان روبان های دور جعبه را باز کرد و گفت: تو خودت هدیه ی خدایی داخل جعبه یک جفت کفش قهوه ای چرم بود از همان ها که عطا دوست داشت ساده و موقر میشه من یه آهنگ بذارم تا باهاش برقصید؟ عطا، با خنده شانه بالا انداخت. روشن شالش را از سر برداشت و رو به تابان گفت: بذار مامان جان بذار. تابان تبلتش را به تلویزیون وصل کرد.
چند آهنگ را بالا و پایین کرد و در نهایت آهنگ منتخبش را پخش کرد. عطا برخاست مقابل روشن ایستاد و دستش را به طرف او دراز کرد. افتخار میدین خانم دکتر؟ روشن با لبخندی عمیق دستش را گرفت. تابی به گردنش داد و گفت: باعث افتخاره. صدای نرم و لطیف خواننده بینشان پیچید